شهیدی که آزاده برگشت
به گزارش پایگاه خبری روایت پرس، هر پنجشنبه گوش میخواباند بر مزارش تا بلکه پاسخ سلامش را بشنود و دلشاد شود؛ هر بار میگفت، من اولین مادری هستم که بیخ گوشم، جرگوشهام اشک شوق میریزد و من خوشم از رفتنش.
-فقط ۱۶ ساله بود که دل به راه خوش کرد و با غواصان بُر خورد، تخریبچی غواص گردان لشکر ۳۲ انصارالحسین(ع) همدان شده بود و در پی قدقامت موج آرزو مینوشت و اروند متلاطم از پی هم آرزو میبرد.
رضا داده بود به رضای خدا، از همان روزی که در معراج شهدا از روی ماهگرفتگی بازوی سمت راستش، موی مشکی و قد و قامت بلندش؛ بوی جعفرش را استشمام کرد و میعادگاهش شده بود مزار شهدای باغ بهشت، آنجا مادرانه یاد ۱۶ سالهاش را زنده نگه میداشت.
-هنگامه کربلای ۴، به وقت حماسه ساختن و تا پای جان خون دادن و بحبوحه غواصی کردن؛ جعفر تن برای وطن سپر کرد و انگار پل زد به آسمان.دی ماه بود که نام و نشان جعفر رسید به مفقودالاثرها و دل مادرش یخ زد، نه به خاطر دی ماه بودن و نه خاطر جبهه، چله تابستان هم اگر بود دلش یخ میزد بیجعفر، بیرد و بینشان و حتی بی یک وجب خاک.
_تابستان سال ۶۶؛ کمتر از یک سال از رشادت بیمثال در کربلای ۴، گذشته بود که در عملیات تفحص پیکری هموزن و همرده جعفر پیچیده در خاک و خون رخ نشان داد و شد جعفر زمردیان، فرزند پدر و مادری چشمانتظار.
همان تابستان، دل مادر جعفر دلگرم به پیکری شد که هر پنجشنبه گوش بخواباند بر مزارش؛ بعد با زبان و گوش دلی نجوا کند و خاطرات نیمهجانش را درون باغچه دلش بپروراند.
_غافل از اینکه جعفر همان دی ماه به سرما نشسته مهمان که نه، اسیر اردوگاه تکریت ۱۱ میشود، اما بینام و اثر. جعفر بیش از چهار سال طعم گَس اسارت را میچشد ولی نامش حتی در لیست صلیب سرخ ثبت نمیشود.مادرانه پای مزاری سوخت و ساخت، دلش رضا شده بود به شهادت اما تپش قلبش روی عدد ۱۶ تنظیم و کمی کندتر از آنچه باید، نواختن گرفته بود.
_جعفر سراسیمه و چشمانتظار شهریور سال ۶۹ به میهن بازمیگردد و هیچ یک از افراد خانواده خود را در مراسم استقبال نمیبیند؛ جعفر شهید کربلای ۴ یحتمل به خاطر تپشهای کند قلب مادرش ماندنی شد و از راه آسمان بازگشت.
از آن پس، مادرانگیهای، مادر جعفر که چشمش به جمال دردانه از آب گذشتهاش روشن شده بود، مادام همه آن چهار سال نثار شهید گمنامی شد که نقش فرزندش را بازی میکرد. باز هم هر پنجشنبه مادر، گوش میخواباند روی مزار و اشک ریختنهایی از روی شوق دیگر پسرش را به جان میخرید.
آنچه خواندید نه افسانه بود و نه یکی از قصههای هزار و یک شب؛ فرازی بود کوتاه اما بامسما از زندگی جاودانه اسرا و شهدا و خانوادههایی که سال و ماه و دهه چشم به راه ماندن پی خبری، پیکری یا نشانهای.حماسه ساختن روزهای سخت دفاع ایران به مدد جوانانی از جان گذشته یک سو و مادرانی که وطن را مادرانگی کردند سمت دیگر ماجرا بود.
مادرانی که فرزند دادند و تا پای جان، تا آخرین نفس نشستن به انتظار استخوانی که مشامشان پر شود از عطر لاله و دل پژمرده روییدن بگیرد و بشکفد و لالهزار شود.
قصه جعفر هم یکی از هزاران حکایتی است آغشته به جنگ و جبهه که با خود معجزه دارد و کرامت؛ معجزه مادرانگی برای شهیدی گمنام و نفس دادن و فرزند ماندن و مدد رساندن به پدر و مادری که از موهبت شنوایی و گویایی محرومند.
جعفرِ از آسمان گذشته اما با جزئیات بیشتری نابترین اتفاق جنگیاش را تعریف و کلمات را پس و پیش هم میآراید و از سالهای دور روایت میکند.«پس از اعلام آزادی با عبور از مرز ایران و عراق و ورود نیمه شب به یکی از پادگانهای استان کرمانشاه به نام شهید منتظری تا صبح در قرنطینه تحت کنترل قرار گرفتیم.
در مسیر و ساعاتی از شبانهروز مردم به استقبال میآمدند، مردمی که جنگ را با گوشت و پوست خود لمس کرده و اکثرا ساکنین شهرهای قصرشیرین، سرپل ذهاب و کرند بودند.
به پاس خوشآمدگویی در کنار جادهها با جان و دل حاضر میشدند، بعضیها هم عکسی در دست داشتند به اتفاق حلقههای اشک دور چشمهایشان، دنبال فرزندشان بودند، قرار نانوشته آن روزها بر این بود که آیا صاحب عکس را میشناسی یا نه؟
این شرایط وجدان ما را به قدری به درد میآورد که لحظه ورود به کشور لحظه سختی بود، آیا ما امکان بازگو کردن فلسفه اسارت را همان که تداعیکننده واقعه کربلای حسین است را داشتیم یا نه؟
وظیفه سخت و سختتر میشد چون این حرکت، حرکت زینبی است و نگرانی ما بیشتر از این بود، آیا میتوانیم آنچنان که شهدا قدم در راه حسینی شدن گذاشتند ما در مسیر زینب(س)، حرکت کنیم.
با همین فکر و خیالها لحظه تقسیم و خداحافظی و بازگشت به شهرها فرا رسید، لحظهای که پس از چهار سال باز تکرار میشد.
قصه من اما سوای دیگران بود، هر چند بسیاری از خانوادهها باورشان نمیشد که فرزندشان برگشته و من از همان دسته بودم.
گروهی به مسئولیت حاج حسین بختیاری از فرماندهان دوران دفاع مقدس مسئول اطلاعرسانی به خانوادهام شد، چه واکنشهایی پیش آمد که خودش حکایتی است از دوری و دلدادگی و ناباوری.
شهید «ایرج خرمجاه»، شهید غواص عملیات کربلای ۵ از «گردان غواصی» حضرت زینب(س) لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) بود که در بحبوحه غواصی با ضرب گلوله جام به دست شهید میشود.
و شباهت بسیار زیاد، کبودی بر اثر اصابت گلوله روی بازوی دست راست و پلاکی که در حین زخمی شدن پاره شد، تک به تک خطبه برادریشان میشود.
شهیدی از دیار البرز و ۱۴ ساله که گویی جعفرِ همدان، شهید زنده این دیار، برادر بزرگه و او برادر کوچکش میشود؛ برادرانی که اروند شاهد عقد اخوتشان شد.در روایت جعفر و ایرج بوی پیراهن یوسف کارساز شد و دل به دلدار و مادرانگیهایی وطن، به اجابت رسید.
به واقع، دعای مادران مقرب وطن، بیشتر از دعای فرزندانِ دل به اروند سپرده مستجاب میشود و انگار پیراهن یوسف از پس زمان عطرآگین میرسد و یعقوب بینا و قلبها میزان میشود.
کد خبرنگار: 1408
( تعداد دیدگاه ها : 0 )