بیا کار کن، مگو چیست کودکی!
به گزارش پایگاه خبری روایت پرس؛ گیسوان شب آبشار شده بود توی آسمان و من حواسم پی ۹ سالگی سنجاق شده به زانوی بغل گرفته، کتاب ریاضی سوم ابتدایی و یک جعبه نمیدانم چند در چند و آدامسهای نم خورده بود.
پی چشمانی که به خیابان فرش شده زیر قدمهای تند و آهسته خشکیده؛ چشم ریز کردم و بین زرق و برق مغازههای آنچنانی، حد فاصله عطرهای فرانسوی که مشمامم را میزد و لابهلای رخت و لباسهای هفت رنگ صورت اندازه یک کفدست و اندوه ماسک شده بر معصومیتش را بهتر دیدم.
با لباسی رنگ و رو رفته که قواره تنش نبود چمباتمه زده و آدامس توتفرنگی بساط کرده بود، کفشهای وصله پینه، دستهای زمخت و گره شده دور زانو، کاکل پریشان و زخمهایی که نی نی چشمانش را نمدار کرده، خلاصهای از تمام پسرک بود.
قدم جای قدمهای رهگذران گذاشتم و خود را به او رساندم؛ کلامی بین ما رد و بدل نشد فقط نگاهم را به نگاهش دوختم و بیصدا حرف زدیم. او از تقویم معطل خوشبختی گفت، از روزهایی که دیگر نیاز نباشد کار کند، از آخرین نسخه و پایان سرفههای سوتدار مادرش؛ من از ساعت برنارد گفتم تا شاید مکثی بر جدال بیرحمی روزگار باشد، توقفی برای برآورده ساختن حسرتهایی که بر در و دیوار دلش آویخته.
هنوز به نگاه در حسرت نشستهاش خیره بودم که سکوت پر از صدا را شکست و خاله صدایم زد و گفت «آدامس نمیخری، ارزان میدم، خاله تو رو خدا بخر.» مات و مبهوت خاله گفتنهای از ته دلش ماندم و میان مزه آدامس توتفرنگی کودکی، طعم گَس فقر پسرک و تک چراغ رویایش که خرید یک آدامس بود گیر کردم.
گفتم «چنده؟ چند تا آدامس باید بفروشی؟ تا چه ساعتی میمانی؟ چطوری میری خانه؟ مدرسه چی، میری؟» و یک عالمه حباب نترکیده دیگر، اما یارای جواب دادن نداشت.
میان همان هیاهوی آمد و شدها زانو شکستم و نشستم درست مثل او تا بلکه دَر چهار قفله گفتوگو را باز کنم؛ از این در و آن در حرف زدم و سوال پر تکرار و همیشگی کلاس چندم هستی را پرسیدم تا بالاخره یخ غربتش آب شد.
با پرسش و پاسخهای مکرر سر چراغی بساط مختصرش را کساد کرده بودم اما دلم تاب نمیآورد، شاید میتوانستم با یک لبخند قرضی دلش را خوش کنم یا حتی با جامه عاریتی و کودکانه موجی از خوشحالی برایش تحفه بیاورم.
پسرک گفت «با دوچرخه میرم خانه، تا زیر پل میرم، اونجا مامانم میاد دنبالم» بعد با انگشت اشاره، درخت تنومند چند دهه ساله روبرو و دوچرخهای که تنها نام دوچرخه را یدک میکشید نشانم داد، یک زین پاره پوره و دو چرخ زنگار گرفته و یک درخت که تکیه گاهش بود.
به قد سر چرخاندنم سکوت کرد و متصل ادامه داد «روزی ۱۰ بسته آدامس از بقالی محل میگیرم و اینجا یا یه کم بالاتر جلوی داروخانه بساط میکنم، بعضی شبا همش فروش نمیره، ولی بعضی وقتا همرو میفروشم؛ مامانم مریض منم به خاطر اینکه اون کار نکنه بساط میکنم، خودم خواستم بیام سرکار.»
هنوز غیرت مردانه این بزرگ مرد کوچک را هضم نکرده بودم که اضافه کرد «صبحا مدرسه میرم و عصرا تا ۹ شب دستفروشی میکنم، مامانمم بیخبر از من روزا برای تمیز کردن خونه مردم میره، میدونم که میره ولی به من نمیگه.»
همین یکی دو جمله کافی بود تا غم صدایش بر سر و رویم بنشیند و حس مهمومش بر دلم آوار شود؛ بیآنکه دیگر حرفی بزنم یا حتی اسمش را بدانم یک ۵۰ هزار تومانی به دستان سرد و بیرمقاش میان هوای نمدار آبان سپردم و آدامسی گرفتم و رفتم.
رفتم ولی دلم پیش کودک کار و مادر رنجور و تمام دلخوشیش ماند، انگاری دلم از آن بغضهایی میخواست که زیر عینک دودی ریز ریز مرواری و بعد روی گونه با چهار انگشت گم و گور میشوند.
هنوز زخمهای پسرک را رفو نکرده بودم که چند قدم آن طرفتر دختری با چشمان فریبا زیر سایه کمان ابرویش، روسری گلگلی و دامن چین و واچین فرفرههای کاغذی دستش گرفته بود و دهه شصتیها را هوایی میکرد.
اما انگار ناز چشمان کودکانهاش از بد روزگار بیکس و کار مانده و یادش رفته بود او هم میتواند عین دختر بچههای دیگر خودش را لوس کند و سر بر سینه پدرش بگذارد و صورتش را نگاه کند تا سیراب خنده از بنا گوش در رفتهاش شود، دلش هری بریزد و احساس مبهمی از غوغای فلک را بچشد.
پاهایم سست شد؛ ایستادم و گفتم «یه فرفره بده،» با صدایی نازکتر از برگ گل سلامی داد و گفت «چه رنگی بدم؟ قرمز خوبه؟» من حواسم پی قد و بالای، لاغر و نحیف دخترک بود و جوابی ندادم.
دوباره پرسید «میخوای سبز بدم» بعد هم خودش یک فرفره صورتی با شکلکهای کارتونی داد و اضافه کرد «بده به دخترت، یه فوت کنه یه عالمه میچرخه اینقدر قشنگه.» بغض نهفتهای در گلو راه صدایم را بست، دوست داشتم ساعتی چند دل به دلش بدهم و همسایه دیوار به دیوار اندوهش باشم؛ مثل فرفرههای کاغذی تا روضه بیکلامش را بشنوم، فقط باید بلد باشم شنیدنش را.
اجازه گرفتم و روی زیلوی شلال دوزی شدهاش نشستم، دقیقا پشت جعبه فرفرهها؛ سرد بود، هم قصهاش هم دیوار نمناک پشت سرش. قصهاش، حسرت محصور در چهار دیواری فقر بود زیر دیوارهای نم خورده و فرو ریخته آشیانه عاریتی با دستهای خالی و دو خواهر و برادر نیم وجبی و یک مادر پوست بر استخوان کشیده و یقینا پدر خاطره شده.
خونگرم بود و سر زبان داشت، من هم باز سوال پشت سوال میپرسیدم؛ از مدرسه، درآمد و رفت و آمدش؛ گفت «خیالت راحت مدرسه میرم کلاس چهارمم، مادرم هم چند تا مغازه بالاتر لیف و جوراب میفروشه خیابان که سکوت بشه با هم میریم خانه.»
اسمش را پرسیدم فقط اسمش را، او گفت «سوگل؛ بعد ادامه داد خاله فرفره فروشی را خیلی دوست دارم بهتر از لیف و جوراب چون رنگی پنگی دیگه، بچهها میان گیر میدن مامان باباها هم میخرن و من پولم بیشتر میشه، خیلی خوبه.»
نمنم اشک شدم و کسر به کسر ثانیهها را بین زخمهای سوگل تقسیم کردم؛ زخم بیپدری و بیپولی و بیسقفی. زخمی که تمام آمال و آرزوی این دختر بچه را به جای عروسک بازی با عروسکهای مو فرفری و چشم سبز در فروش فرفرههایش خلاصه کرده است.
فرفره صورتی رنگ را برداشتم و از سوگل کار خداحافظی کردم و راه خانه را پیش گرفتم، اما کنار ایستگاه تاکسی درست روی پلههای عابر بانک پسر ۱۳، ۱۴ سالهای چند جوراب مردانه در دست داشت و بی سر و صدا آن وقت شب درست زیر رد آبان ماه دنبال مشتری میگشت.
موهای لختش بر پیشانی ریخته و سیاهچرده بود با قد و بالای بلند، انگار دلسوزی وادارش کرده بود دست به کار شود.
جلوتر رفتم و گفتم «یه جوراب بده» با صدای آرام و متین گفت «چه رنگی؟» رنگ جوراب برایم فرقی نداشت، دنبال بهانه بودم تا از چند و چون کار و بارش بپرسم.
اما او نگاهش را میدزدید، در آستانه نوجوانی بود و پر از غرور؛ از هر دری گفتم، بیربط و با ربط بعد به جورابهایش چسباندم خلاصه کلامی شد و به حرف آمد. میدانست سوالم چیست بیمعطلی گفت «پدرم کارگر ساختمانی، منم کمک خرجش شدم؛ نه که درآمدم زیاد باشه ولی به اندازه کیف و کتاب مدرسهام درمیارم.»
انگاری صادق نهایت یک اتفاق خوب برای پدرش بود، قلب او برای دستهای پینه بسته پدرش میتپید و عصرها راهی بازار میشد تا بار کمتری روی شانههای پدرش سنگینی کند. میدانید هر طور که قلم را میچرخانم، دلم برای کودکان کار غنج میرود و تا کمر بر غیرت بی حد و حصرشان خم میشوم؛ اما ای کاش باران شادی بر اندوه دلشان میبارید و صدای پای مرادی دوردست میشد.
این مقال آغازی است از رد کودکان کار؛ تهیه شده به امید آنکه کودکان این مرز و بوم تنها کودکی کنند و دغدغه نان و درآمد لحظات ناب کودکیشان را آغشته به اضطراب نکند.
تهیه شده تا ما آدم بزرگها دست در دست هم دهیم و چاره را بسازیم، نهادهای مردمی را بسیج کنیم و پایانی باشیم بر کارِ کودکان کار.
کد خبرنگار: 1408
( تعداد دیدگاه ها : 0 )