روایت پرس- سولماز عنایتی: روز و ساعت خوش کنید که ایران منتظر است؛ یک ایران تب دارد و شیشه چشمها تر شده، گویی دلها طواف میخواهد، دستها به دل آسمان رسیده و شوق در کوچه بِل باریک صدا خیمه زده.وقت آزادی است و همهمه بوییدن و بوسیدن و نفس چاق کردن در بادیهای از جنس وطن، ساعت و روز و ماه رسیده به سینهای که بیتاب نفس است دوش به دوش اتمسفر میهن.هنگامه رسیده به جاده و قدم و کولهبارشان؛ به انضمام یک مشت غم، قهقهه آزادی به میزان لازم، چراغ و ریسه ریز و درشت از این شهر تا آن شهر به وفور، کام شیرین تا دلت بخواهد، نوا و سرود وطن یک عالمه، قدری مهر و مودت، اندکی نمک روز آزادی و عشق به اندازه سلیقه.وصف روزگار آزادی را نه به قلم بلکه به دست «بهرام دوستپرست، مسئول اطلاعات آمار کل اسرای ایران» میسپارم، ایام و دقایقی که روایتش را عمری است روی گونه با خود دارد، انگار هر چند دقیقه یکبار اشک میشود و میچکد و یادش تر و تازه است.میسپارم تا سکانس به سکانس جستجوی بوی پیراهن یوسف و به تعبیر سادهتر تبادل آزادهها در 26 مرداد سال 69 را با کلمات ادا کند و راوی ژرفای غم عجین شده در شادی باشد، من هم بنویسم تا واژگان ثبت کنند، آخر آدمی به همین نوشتهها زنده است که اگر نبود، سر انگشتمان آب میشد عین شمع.این شما و این روایت پر اوج و فرود بهرام دوستپرست: «شرایط طوری چیده شد که صدام به تبادل اسرا تن داد؛ البته مکاتبات هم خیلی انجام شد و آخرین مکاتبه 25 مرداد سال 69 بود که صدام پذیرفت تا بلافاصله روز بعد یعنی 26 مردادماه تبادل انجام شود.با این خبر حسابی غافلگیر شدیم، شبانه فراخوان زدند و ما یعنی بنده به عنوان فرمانده مرکز تعاون غرب در قرارگاه نجف، سردار مرتضی قربانی، فرمانده قرارگاه نجف و سردار حسین همدانی، فرمانده سپاه همدان و لشکر انصارالحسین بدون خداحافظی با خانواده اعزام شدیم.حرکت ما به سمت منطقه و قصرشیرین بود؛ شب هنگام راه افتادیم و دم دمای اذان صبح رسیدیم به قصرشیرین، خط ما در «خِر ناصرخان» و سمت مقابل خط عراق بود. در این زمان فرمانده قرارگاه نجف یعنی سردار مرتضی قربانی نامی آشنا برای همه مردم ایران که در کارنامهاش رشادتهای بیشماری ثبت شده تا جایی که او را فاتح فاو میخواندند و صدالبته نامآشنا برای فرماندهان عراقی، با جسارت مثالزدنی گفت، از خط عبور کنید.ماشینها ستونی با سرنشینان فرمانده و سردار به سمت خط مرزی حرکت کردند و خط مرزی را بدون هماهنگی شکستیم؛ حرکت ستونی ما عراقیها را مستاصل کرده بود گرچه پیام گرفته بودند که سنگرها را جمع و به سمت شهر منذریه حرکت کنند.خط شکسته شد و به خسروی رسیدیم، ما اولین نفراتی بودیم که بعد از هشت سال دفاع پایمان به خسروی میرسید، خسروی که نه! ویرانهای که با چشم قاب گرفتیم و تلی از خاک را در ذهن ثبت و ضبط کردیم.تا آن زمان فقط نقل قول شنیده بودیم که خسروی با خاک یکسان شده اما دیدنش احوالات دیگری داشت، تمام شهر ویران شده بود به جز یک مسجد، هرچند مناره مسجد هم در امان نمانده بود اما در مجموع سرپا بود.تمام منطقه مینگذاری شده بود از چپ جاده گرفته تا راستش، زمین مسلح و خطر بیخ گوشمان بود؛ فقط روی آسفالت اجازه حرکت داشتیم حتی انحراف یک متر به سمت طرفین باعث میشد با تلههای انفجاری و مینها روبرو شویم.
نگرانی، چاشنی لحظاتمان بود خصوصا که اگر پای مردم برای تبادل اسرا به منطقه باز میشد تلفات سنگینی میدادیم.همزمان با ورود ما نیروهای عراقی هم در حال تردد بودند و سنگر جمع میکردند، در همان مسجد مستقر شدیم و مدیران ارشد جلسه را شروع کردند.حضور در خسروی در داغترین روزهای سال با دمای 50 و چند درجه سرآغاز کاری سترگ بود؛ آقا مرتضی همین اول کار، ب بسمالله گفت و تقسیم وظایف کرد.-«دوستپرست، مسئول اطلاعات آمار کل اسراست»؛ همین عبارت بس بود که جا بخورم و تعجب کنم، فرآیند ساماندهی 40 هزار آزاده بدون هیچ امکاناتی چه جوری میسر میشد، مخابره آمار به کل کشور با ضربالاجلی که صدام گذاشته ممکن نبود!نیرو هم نداشتیم، اما به لطف خدا و به حرمت نفسهای دور از وطن دست به کار شدم، از طریق مخابرات با کرمانشاه تماس گرفتم و گفتم 50 هزار فرمی که مربوط به مجروحین است را به کابین ما ارسال کنند.فرمی دو برگه در حد و اندازه کاغذ A5؛ این 50 هزار فرم سریع به دست ما رسید، از سمت دیگر هم با تهران تماس گرفتم و درخواست کمک کردم که سردار باقرزاده، سردار شریفی و همکاران آمدند.آمار روزانه را تندتند به استانها از طریق فکس مخابره میکردیم، بنا داشتیم آمار آزادهها سریع و بدون ایراد به سراسر کشور اعلام شود که پای مردم به سمت خسروی باز نشود.
سکانس اول: بوسه بر خاک وطن
سمت عراقی بسیار سختگیری میکرد، در هر اتوبوس فقط یک راننده، آمارگیر و بنده میتوانستیم حضور پیدا کنیم، اجازه نمیدادند، تفکرشان هنوز همان تفکر بعثی بود؛ حتی روز اول - دوم درگیری پیش آمد و یک کتک مفصل هم خوردیم.از سمت دیگر صلیب سرخ جهانی در شهر منذریه چادر بنا کرد و چهار نفر هم از هلال احمر به نیروهای صلیب سرخ پیوستند، روز اول اتوبوسها از سمت ما و عراق حرکت کردند و 500 آزاده آماده برای ورود به خاک وطن بودند.قبل از اینکه آزادهها کنار چادرهای صلیب سرخ پیاده شوند، داخل اتوبوس شدم و خودم را معرفی کردم و خوشآمد گفتم؛ اما واکنش خوبی نگرفتم، متوجه شدم اسرا به کرات به واسطه آزادی دروغین مورد آزار و اذیت قرار گرفتند و با وجود اینکه لب مرز بودند اما آزادی را باور نداشتند.چندین و چند بار توضیح دادم اما در جواب میگفتند «شما منافق هستین و حنایتان رنگی نداره»، این جمله را مدام تکرار میکردند!خلاصه گفتم حالا تشریف بیارید پایین و با کلی توضیح، وقتی متوجه شدند تبادل اسرا به واقع در حال انجام است و آزاد شدهاند یک مرتبه همگی با شوق سرازیر و از اتوبوس پایین آمدند.سر و صورت ما را میبوسیدند، سجده میکردند و خاک وطن را میبویدند و میبوسیدند، حال غریبی بود، حال و احوالی که زبان قاصر است از وصفش.از سوی دیگر آزادهها دچار بیماریهای پوستی و گوارشی شده بودند، حال عمومی اصلا مساعدی نداشتند و 90 درصد بیمار شده بودند. از امکانات هیچی نداشتیم؛ نه آب و نه سرویس بهداشتی، اوضاع روبراه نبود، به همکاران گفتم، «سرویس صحرایی راه بیندازند تا آزادهها قضای حاجت کنند».
روزانه 500 آزاده وارد خاک کشور میشد، به روز سوم و چهارم رسیدیم که متوجه شدم تمام سر و صورتم به خصوص اطراف دهانم زخم شده، به خاطر بوسیدن آزادهها و بیماری پوستی اسرا من هم دچار عارضه شدم.از آن به بعد دیدهبوسی قدغن شد؛ اما خب شوق این بچهها به وقت ورود به کشور هم از ناگفتههای جنگ است، شوق و ذوقی که اصلا با کلمات ادا نمیشود.نگفته نگذرم در این مرحله اسرای ثبتنام شده بودند و قدمت اسارتشان به 10 سال میرسید، اسرایی که از روزهای اول جنگ تا مرداد سال 69 در اسارت به سر میبردند.
سکانس دوم: تبادل با زیر صدای مرگ بر صدام
نحوه تبادل اسرا، خودش برنامه ویژهای بود، صلیب سرخ 500 آزاده ما را تحویل میگرفت و همزمان ارتش جمهوری اسلامی موظف بود از پادگان سرپل ذهاب اسرا را انکارد شده تحویل دهد؛ دقیقا 500 اسیر در برابر 500 آزاده و به طور همزمان.در آفتاب سوزان فرآیند سخت تبادل تک به تک باید رعایت میشد و اگر احیانا 499 اسیر تحویل داده میشد، تعدادی از آزادههای ما از دست میرفتند، گرچه بعثیها تقلا میکردند که از این دست اتفاقات رخ دهد و روند کار با چالش مواجه شود اما همکاران با دقت و ظرافت همه چیز را رعایت میکردند. خوب به یادم دارم در یکی از روزهای تبادل، 499 آزاده ایرانی و 500 اسیر عراقی آماده تبادل بودند اما بعثیها زیر بار یک نفر کسری ما نمیرفتند و همین سبب شد پنج ساعت زیر زِل آفتاب معطل شدیم تا بالاخره رضایت دادند.رفتار و کردار بعثیها تا ثانیه آخر، رفتار در شانی نبود، مورد داشتیم دم مرز آزادههای ایرانی شعار دادند، همین شعار بس بود تا اتوبوس را برگردانند و هر کاری از دست ما برمیآمد انجام دادیم اما فایده نداشت.بچهها با چشم اشکی درست از کنار خاک ایران برگشت خوردند و در نهایت یک هفته بعد مجدد اعزام شدند، خب به شدت به شعار «مرگ بر صدام و مرگ بر آمریکا» واکنش نشان میدادند.
سکانس سوم: تویوتای کُت جمع کن
در عوض ارتش ایران برای تکریم اسرای عراقی یک ساک و یک دست کت و شلوار نو و مرتب داده بود که با وضعیت مناسب وارد کشورشان شوند، ولی سر پیچ خسروی به سوی منذریه همه اسرا کتها را از اتوبوس پرت میکردند پایین.و هر روز بندگان خدا از ارتش خم میشدند و یک تویوتا کت جمع میکردند و این کار جدیدشان شده بود، البته اسرا به دلیل ترس از بعثیها به لباس نو و مرتب تن نمیدادند، میگفتند اگر ما مرتب و اتوکشیده باشیم، فکر میکنند در دوران اسارت با ایران همکاری کردیم برای همین حاضر بودند بر سر و صورتشان خاک بریزند که از دست صدام در امان بمانند.قریب به اتفاق اسرا با دلنگرانی و تشویش وارد خاک کشورشان میشدند و بعضا به محض ورود به عراق برنامه اعزام به کویت را برایشان هجی میشد، بعد از هفت و هشت سال اسارت در خاک کویت کشته میشدند و این نهایت رذالت بعثیها بود.
سکانس چهارم: تسویه حساب بعثیها با اسرای عراقی
از همه مهمتر تسویه حساب با اسرای عراقی بود که در نماز جمعه تهران حضور داشتند، فیالفور بعد از ورود به عراق سراغشان رفتند و مبسوط مورد عتاب و خطاب و ضرب و شتم قرار گرفتند.و نکته طلایی این بود که اسرای عراقی در ایران سواد یاد گرفتند و اکثرا در علوم و فنونی خبره شدند، مادام دورههای آموزشی برای این اسرا به راه بود و خوشرفتاری میدیدند حتی برخی از اسرای عراقی مقیم ایران و ملحق به سازمان بدر و تواب شدند اما آزادههای ما تمام وقت تهدید و شکنجه میشدند، شکنجههای روانی و جسمی که درد روزمرگی را مضاعف کرده بود.گرچه اسرا، معطل عراقیها نماندند و خیلیها حافظ قرآن، مفسر قرآن و حافظ نهجالبلاغه شدند، حتی در نبود بهداشت و غذای مناسب و آرامش باز هم کارهای ماندگاری به جا گذاشتند.
سکانس پنجم: چشمهای نمناک
یک تعداد عکس داشتیم، عکسهای جیبی از امام(ره)؛ وقتی آزادهها سوار اتوبوسهای خودی میشدند و عکس امام را میگرفتند چشمشان نمدار میشد و بارانی، یکی از احوالاتشان سیل اشک برای امام بود همین که روی شیشههای اتوبوس عکس امام را میدیدند چشمه اشکشان میجوشید.رحلت امام(ره) در غربت غمی مضاعف بود برای اسرا و بعد از ورود به میهن دلتنگی سرازیر میشد و سُر میخورد روی صورتها.گاهی هم بهجت و مسرت شکار دلواپسیها میشد؛ مثلا نگرانی داشتند برای سید آزادگان آقای ابوترابی؛ حرفشان این بود که ما را رها کنید فقط دنبال سید باشید که ممکن است آقای ابوترابی را تحویل ندهند.
سکانس ششم: استقبال به سبک ایرانی
سازوکار چیده بودیم برای اداره امور اسرا، علاوه بر کنترل جریان احساسات و صحنههای نابی که در بدو ورود به وطن دیدنی بود، آمار آزادگان هم با سرعت مخابره میشد، تا قبل از رسیدن آزادگان به قصرشیرین فرصت داشتیم آمار به کرمانشاه برسد و از آنجا به کل کشور مخابره شود.دو برگه داشتیم، یک برگه دست آزادگان بود انگار که هویتشان باشد و برگه دیگر برای مخابره اطلاعات استفاده میشد و از طریق رادیو و تلویزیون اسامی هر روز اعلام میشد و تاکید میکردیم مردم به سمت مرز حرکت نکنند.البته با وجود اصرار ما، بعضی هم آمدند و در گرمای 50 و چند درجه مریض شدند و به سختی رضایت دادند که برگردند، در همین اثنا جنازه آوردند، جسد یک دختربچه که پدرش آورده بود تا در زادگاهش دفن شود.امکانات دفن و تشییع حتی روحانی نداشتیم، خلاصه شهید شمسیپور کمک کرد و یک مفاتیح از مسجد برداشت و در قبرستان متروکه قصرشیرین این دختر را به خاک سپرد.
سکانس هفتم: به سمت زایشگاه
هیچی نبود اما همدلی بود؛ با دوران جنگ که همه پشت هم بودند فرقی نداشت، شرایط سخت و طاقتفرسایی بود، مدام با خودم میگفتم «خدایا مریض نشم، در این بحبوحه بدحال نشم».هرچند همکارانی بودند که گرمازده و مریض شدند، اما یکبار این مریضی خاطره شد؛ وعدههای غذایی از طرف کرمانشاه میآمد، مابین راه یک روز ناهار خراب شد و بچهها متوجه مسمومیت غذا نشدند و همین سبب شد کارشان به بیمارستان بکشد.بیمارستان که چه عرض کنم! اشتباهی رفتند زایشگاهِ سرپل ذهاب؛ یک خیابان اشتباهی باعث شد همکاران سر از زایشگاه دربیاورند، این هم در روزهای سخت اما حیاتی به یادگار ماند و شد سوژه خنده.خطر گزیدگی مار و عقرب هم داشتیم، چاشنی روزهای گرم خطرات این چنینی هم بود که باعث میشد با وجود کار سنگین و خطیر خاطرهبازی کنیم.
سکانس هشتم: بازگشت گمنامها
در یک ماه 394 هزار و 17 آزاده تحویل گرفتیم آن هم در دو مرحله؛ مرحله اول 17 هزار و 246 نفر از اسرای ثبتنام شده وارد کشور شدند که تا چهارم شهریور طول کشید بعد از آن یک مکث دو سه روز پیش آمد و اسرای ثبتنام نشده آمدند.مرحله دوم اسرایی بودند که جانشان کف دستشان بود حتی صدام میتوانست این عزیزان را مبادله نکند و صلیب سرخ هم هیچ مسئولیتی نداشت، مسئولان بسیار نگران بودند از این بابت که در مرحله دوم چه اتفاقی میافتد.اسرای ثبتنام نشده اغلب اواخر جنگ به اسارت درآمده بودند، سربازان ارتش و رزمندگانی که با تهاجم سنگین عراق اسیر شدند تا آمار اسرای ایرانی و عراقی نزدیک شود.اختلاف آمار داشتیم، آمار اسرای ایرانی به مراتب کمتر بود ولی صدام ماههای آخر جنگ جبران مافات کرد و مفصل رزمندگان را به اسارت گرفت، از 500 نفر تا هزار و 2 هزار نفر، از فاو تا اشنویه اسیر میگرفت.در نهایت 20 هزار و 286 اسیر ثبتنام نشده مبادله کردیم، البته برای مرحله دوم تجهیزات بیشتری راست و ریس کرده بودیم.چادر زده و امکانات تهیه کرده بودیم از آب خنک تا سرویس بهداشتی؛ آزادگان وارد میشدند و سر و صورتشان را آبی میزدند و به پادگان اللهاکبر اسلامآباد منتقل میشدند، پادگان اللهاکبر به عنوان قرنطینه در نظر گرفته شده بود و آزادگان 48 ساعت در قرنطینه میماندند. تدبیری اندیشیده شده بود که به کل آزادگان یک ساک و یک سکه بهار آزادی هدیه داده شود و بعد از گذشت مدت زمان قرنطینه از راه هوایی و زمینی پخش میشدند در کل کشور از مشهد و تهران تا هرمزگان و شمال.در استانها اما ستاد استقبال هم راه افتاده بود و مردم با چه جلال و شکوهی از آزادگان استقبال میکردند و چشمهای منتظر چه غوغایی که به پا نمیکرد.
از قصرشیرین به سمت داخل کشور تا کرمانشاه که مردم به آزادهها دسترسی داشتند حتی یک متر جای خالی نبود؛ مردم یک ماه تمام پای این قصه ایستادند و آبروداری کردند.روزگار شیرین و دلنشینی بود؛ صدالبته که مادام تمام اتفاقات ریز و درشت هر روز آمار و اطلاعات هم دقیق جوری که موی لای درزش نمیرفت مخابره میشد؛ اگر در آمار و اطلاعات ما اختلالی به وجود میآمد هزار و یک مشکل ایجاد میشد از تصادف و سانحههای ناگوار تا کلاهبرداری و خیلی موارد دیگر.
سکانس نهم: در جستجوی بوی پیراهن یوسف
در روزهای خاطرهانگیز اما اتفاقات دلخراش هم بود، اندوه و شادی در هم تنیده شده بود عین پیرمرد رشتی که مهمان ما شد و دنبال پسرش میگشت. زیر برق آفتاب خودش را رسانده بود دنبال بچه مفقودش، میگفت «خانمم از خانه بیرونم کرده، گفته برو بدون بچهام برنگرد»؛ به اتفاق بچهها بسیج شدیم و در حین آمارگیری اسم پسر پیرمرد را تکرار میکردیم تا بالاخره پیدا و دلش شاد شد.پیرمرد اهل شمال را سپرده بودم به مقر تا فکری کنیم، یک هفته طول کشید تا گمشدهاش پیدا شد، دست پسر که در دست پیرمرد گره خورد سیل اشک هم جاری شد، در اوج ناباوری دنبال بچه مفقودش آمده بود که خداوند عنایت کرد و دست پر برگشت.در جریان مبادله اسرا خانوادهایی به سمت مرز آمدند، کم بودند، اما آمدند بعضی جواب گرفتند و با دست پر برگشتند بعضی هم دست خالی بدون فرزند برگشتند.
سکانس دهم: قالیباف و همدانی رانندگان اتوبوس آزادگان
وعده دیگر خاطرهسازی تصمیم مسئولان در حین تبادل بود، تصمیم گرفته بودند از منذریه عراق و روند تبادل اسرا بازدید داشته باشند؛ سرلشکر ایزدی، آقای قالیباف، آقای حسین همدانی و مرتضی قربانی بنا داشتند اوضاع و احوال را رصد کنند، اما عراق به هیچ عنوان نپذیرفت.تنها افرادی که مجاز بودند در منذریه تردد کنند رانندههای اتوبوس، بنده و آمارگیرها بودیم؛ پیشنهاد دادم اتوبوسها را تحویل بگیرند و به عنوان راننده حضور پیدا کنند، هر چهار مسئول اتوبوسها را تحویل گرفتند و نشستند پشت فرمان؛ ابتدای کار همان دنده یک و دو آقای قالیباف خورد به ماشین جلویی و جلوبندی اتوبوس پایین آمد، البته که الان خلبان هواپیمای مسافربری است.خلاصه بعد از این اتفاق ادامه داد و همگی ستونی به سمت منذریه حرکت و شرایط را بررسی کردند و با آزادهها گپوگفتی داشتند تا اینکه بنا شد به برگشت.به محض رسیدن به مرز خودی و تحویل گرفتن اتوبوسها، راننده ماشین آقای همدانی گم شد، اتوبوس پر از آزاده بود و دست آقای همدانی، از راننده هم خبری نبود.آقای همدانی تا قصرشیرین آمد به امید اینکه راننده پیدا شود اما باز هم نشد؛ گفتم «حاج آقا تا اسلامآباد ادامه بده»، اطراف هم برای آقای همدانی پشت اتوبوس دست تکان میدادند و میشناختنش، القصه که اسلامآباد اتوبوس را تحویل داد و رفت.
سکانس یازدهم: بازگشت فرمانده با اسکورت به دستور همدانی
آقای همدانی ستاد مردمی استقبال همدان را هم ساماندهی میکرد، گاهی همدان بود و گاهی در منطقه، روزی که بنا بود آقای نوروزی فرمانده سپاه همدان بعد از 10 سال اسارت تبادل شود تماس گرفت و گفت، با ماشین اسکورت آقای نوروزی را وارد خاک ایران کنید.یک «خودرو استیشن» خیلی شیک جا مانده از جنگ دستم بود، نشستم پشت فرمان و با چراغ راهنما وارد خاک عراق شدم، مابین ستون آزادهها سر به زیری آقای نوروزی چشمم را گرفت و پیدایش کردم.خوشآمدگویی و معرفی که انجام شد، سلامِ آقای همدانی را رساندم و گفتم «تشریف بیارید، بریم»؛ گفت «کجا؟» گفتم «با این ماشین بریم»، ماشین را نشان دادم اما قبول نکرد.گفت «این بچهها زیر تیغ آفتاب باشند بعد من با این ماشین بیام، نمیشه»؛ اصرار ما و انکار آقای نوروزی و دستور آقای همدانی چند دقیقه باب صحبت شد تا بالاخره با خواهش پذیرفت و اصرار کارگر افتاد.وقتی وارد خاک ایران شدیم و آقای همدانی و آقای نوروزی همدیگر را دیدند، بغل و دیدهبوسی و اشک شد خوراک چشمها، خیلی دلتنگ هم بودند.بعد از آرام شدن، یک عکس از امام روی سینهام چسبانده بودم، چشمش افتاد به عکس و گفت «این عکسو بده به من»؛ دادن عکس همانا و دوباره اشک در چشمش لرزیدن همانا. آقای نوروزی از افرادی بود که در اسارت خیلی مورد اذیت و آزار قرار گرفت و فرمانده بودنش لو رفت اما ایستاده و استوار برگشت.
سکانس دوازدهم: مادر اسرا از راه رسید...
مابین تمام اتفاقات روتین تبادل اسرا و شادی که تا عمق جانم ریشه دوانده بود گاهی رفت و آمدهایی میشد که در نوع خودش دلچسب بود، مثل آمدن خانم «بهجت افراز»، مادر اسرا.این خانم در هلال احمر ایران فعالیت میکرد و از همان روزهای اول جنگ شد متولی نامههای اسرا، با چه دلسوزی و حوصلهای بیش از 10 سال نامههای اسرا را به مقصد میرساند و حالا دلش طاقت نیاورده بود با چادر و تشکیلات آمده بود اسرا را از نزدیک ببیند و حال و احوالاتشان را بپرسد.چند روزی در منطقه ممنوعه ماند و با اسرا صحبت و به اصطلاح خودمان مادرانگی کرد، اما خب گرمای 50 و چند درجهای آن روزهای خسروی سبب شد طاقتش طاق شود و برگردد.
سکانس سیزدهم: در انتظار ابوترابی...
روزها پشت هم چوبخط میخوردند و واپسین دقایق تبادل در راه بود ولی آقای ابوترابی نیامد، هم ما خیلی دلواپس بودیم و هم آزادهها مدام سراغ میگرفتند، خیلی منتظر ماندیم حتی تبادل تمام شد اما نیامد.یک هفته اضافه منتظر ماندیم و انتظار جواب داد، خبر آمد که آقای ابوترابی به اتفاق تعداد خیلی محدودی به عنوان جامانده در راه هستند. تبادل انجام و سید با لباس اسارت وارد کشور شد.شهید شمسیپور اشاره کرد «بدون عمامه نمیشه»، هنوز حرفش تمام نشده بود که چشم انداخت و اطراف را بررسی کرد، یک پارچه عزاداری روی دیوار بود بدون معطلی قاپید و سریع روی کُنده زانویش عمامه پیچید، به این ترتیب آقای ابوترابی با عمامه پای در مسیر گذاشت.البته عبا و عمامه فرستاده بودند اما در راه بود و به وقت نرسید، هر طوری بود دست و پا شکسته عبا و عمامه آماده کردیم و راهی شد. خبر خیلی زود دست به دست پیچید و خوشحالی همگانی به پا شد اصلا یک ایران از آزادی آقای ابوترابی حظ بردند، آخر او پدر معنوی آزادهها بود.
سکانس چهاردهم: 18 سال اسارت آقای خلبان
اسیر دیگری هم داشتیم که یاد و نامش گرامی باد، آن هم با 18 سال اسارت به سید اسرا معروف شده بود؛ «خلبان حسین لشکری»، 18 سال در زندان انفرادی سر کرد و بعد از دوران اسارت به دلیل مشکلات روحی و جسمی بسیار اذیت کشید و دست آخر به شهادت رسید.حسین لشکری از اوایل جنگ اسیر شد اما در بزنگاه تبادل اسرا آزاد نشد، در انفرادی نگهداری میشد و میدانستند از خلبانان خاص ایران است به همین خاطر سال 77 آزاد شد، وقتی آزاد شد 10 سال با سختی زندگی کرد و در اثر عارضه قلبی دوران اسارت به شهادت رسید.
سکانس پانزدهم: تدبیر در غوغای جنگ
یادکردنی بسیار است و در این بین اما یاد سردار باقرزاده از واجبات است، یادی باب آزادهها؛ قصه از این قرار بود که او همان روزهای اول جنگ تدبیر کرد فیلمهای اسرای ایرانی که در تلویزیون عراق پخش میشود را ضبط کنند و بعد این فیلمها به خانوداههایی که فرزندانشان مفقود است، نشان داده شود.ناگفته نماند از روی این فیلمها آلبوم تهیه شد و تا آخر جنگ این تدبیر ادامه داشت؛ با این روش تعداد قابل توجهی از اسرا توسط خانوادهها شناسایی شدند. برای همین به رزمندهها تاکید میکردیم، اگر اسیر شدید تمامرخ به دوربینها نگاه کنند.گفتنی بسیار است و انگار کتاب میخواهد و مفصل مرکب، اما به ذکر همین نکات بسنده میکنم به انضمام برگشتی که بعد از تقریبا 40 روز میسر شد آن هم سیاهچرده و لاغر تا جایی که خانواده باورشان نمیشد.»
#اسارت
( تعداد دیدگاه ها : 0 )