
پایگاه خبری روایت پرس- علی پنبه ای:نخستین روز فروردین سال ۱۳۳۵ در روستای هادیآباد شهرستان نهاوند دیده به جهان گشود. تولدش با رویش طبیعت یکی شد تا نشانهای باشد برای دورانسازی او.او صفحهای رنگین و بهاری در گیتی بر جای گذاشت و این زندگی زیبا و عارفانه بیارتباط با روز تولدش نبود. او باغی بنا کرد که تا ابد سبز خواهد ماند. باغی که گیاهانش غیرت، مجاهدت، زیبایی، عشق، خداپرستی و دینداری است. پدرش کشاورزی نورانی، خوشدل، راستگو و خداترس بود که او را شیخ علی ممد صدا میکردند. او مردی به ظاهر بیسواد بود که آموزههای مکتب و اخلاق حسنه محمدی به عمق جانش رسوخ و در روستا دادن اذان، گفتن احکام، ذکر نام و روضه اهل بیت(ع)، مناجاتخوانی و… را بر عهده داشت. مردم روستا با رنگ صدای او خدا را فرا ثمیخواندند و هر روز اهالی برای فراگیری قرآن به خانه او میآمدند. شیخ ممد بود که عشق به ابوالفضل را در وجود میرزامحمد نهادینه کرد، از همان زمان که زمستانها فرزاندنش را جمع میکرد و زیر کرسی از چهارده معصوم و حضرت عباس(ع) قصه میگفت و قصه «اباالقربه» شد به یادماندنیترین قصه کودکی او که بعدها شد رمز پیروزی گردانش در جنگ.
ابوذر نخستین جرقه در ذهن حاج میرزا
سال ۱۳۵۲ برای شرکت در مجلس فاتحه جوانان گروه ابوذر که ریشه و تبارشان به مادرش میرسید برای دومین بار به نهاوند پا میگذاشت و از آن روز ذهنش درگیر گروه ابوذر بود که چرا و به چه جرمی تیرباران شده بودند؟ ۱۵ الی ۱۶ ساله که شد به همراه برادر بزرگتر عازم تهران میشود برای کارگری در ساختمان و بعد از مدتی همراه برادرش به نقاشی ساختمان پرداخت و کم کم در این کار خبره شد و در غیاب برادر که به سربازی رفته بود، تنها در تهران کار میکرد تا اینکه در سال ۵۴ خودش عازم اجباری شد. انقلاب نزدیک بود، خروش خشم مردم داشت به بار مینشست تا ساحل آفت زده را بشوید و ببرد. در این میان کم کم خبر تظاهرات خیابانی از نهاوند به گوش او میرسید و میرزا به همراه برادرش، خودشان را به مسجد جوانان که پاتوق جوانان انقلابی بود میرساندند و پای سخنان علما مینشینند و سپس همراه این موج عظیم میشوند تا کشتی انقلاب در ساحل ایران کناره بگیرد.همزمان با تحمیل جنگ به ایران یعنی ۳۱ شهریور سال ۵۹ در حال شخم زدن زمین در روستا بود که در آسمان آبی و صاف روستا سه هواپیما میبیند که به سمت هم شیرجه میروند. دلش همانجا میریزد چراکه ایران اسلامی نیازمند عاشقان ابوالفضل است.
شوق پیوستن به سپاه
با شروع جنگ سربازان منقضی سال ۵۶ فرامیخوانند و حاجمیرزا هم جزو آن دسته بود که او اول به پایگاه هوایی شهید نوژه همدان رفت و بعد به دزفول. کمکم شوق پیوستن به سپاه در او قوت میگیرد. وقتی به نهاوند برمیگردد در سپاه نهاوند که شهید سعید قهاریسعید فرمانده آن بوده، ثبتنام میکند و پذیرفته میشود و برای آموزش به پادگان ابوذر همدان میآید. در کتاب دوران عاشقی او برگ تازهای ورق میخورد و آنجا با آسمانیهایی چون شهید علی چیتسازیان، شهید محمود شهبازی آشنا میشود.اردیبهشت سال ۶۰ عازم سرپل ذهاب میشود. بعد از او یکی یکی برادرانش به جبهه میروند و نیز پنج پسرعمویش. در همان سال شهید سعید قهاری او را به عنوان مدیر داخلی سپاه منصوب میکند و در همان دوران با مسؤول واحد عملیات سپاه شهید محسن امیدی آشنا میشود. اسفندماه سال ۶۱ تیپ مستقل ۳۲ انصارالحسین(ع) استان همدان در پادگان الله اکبر متولد شد و قرار بود هر شهرستان یک گردان مستقل داشته باشد.نهاوند این ظرفیت را داشت که به تنهایی ۳۵۰ نفر را در یک گردان سازماندهی کند و فرمانده تیپ،شهید حاج حسین همدانی گردان ابالفضل با کد ۱۵۲ را به فرماندهی جلال فتوت و جانشینی میرزا سلگی را تشکیل میدهد. پس از دو ماه فرماندهی گردان به حاج میرزا سپرده میشود، دلاوریهای فرمانده گوش به گوش در جبههها طنین انداز میشود. دل در دل پروین خانم، دختر عمو و همسر حاج میرزا دیگر نیست.
شما هم شهید میشوید اما با فاصله
حاج میرزا تا قبل از مجروحیت آخر به مدت پنج سال فرماندهی گردان را بر عهده داشت. اما همه میدانند که او فقط یک فرمانده نبود بلکه مراد بچهها گردان شده بود. نفس حق شیخ علیممد در عمق جانش فوران میکرد. همه بچهها برای او از صمیم دل یک مرتبه ولایی قائل بودند مانند شب عملیات والفجر ۵ که پشت سر دشمن منتظر فرمان او بودند و تا او نگفت و اجازه نداد کسی شلیک نکرد. او عمود خیمه گردان حضرت ابوالفضل بود که اگر میافتاد هیچ کس نمیتوانست جای خالی او را پر کند. حاج میرزا آنقدر فروتن بود که شبها برای نیروهایش سخنرانی میکرد که و میگفت نمیخواهم چشمانم به چشمان نورانی بسیجیان بیافتد و احساس خجالت میکرد. شهید احمد مولوی از آن بسیجیانی بود که عاشق حاج میرزا بود و میرزا هم او را بینهایت دوست داشت. این رابطه آنقدر عمیق بود که شهید مولوی وعده شهادت را به میرزا میدهد… شبی پس از عملیات میمک شهید مولوی را در خواب میبیند که میگوید: «حاج میرزا جای تو اینجا خالی است» و حاج میرزا به او میگوید «شما پیش خدا آبرو دارید از خدا بخواه که آخر کار من ختم به شهادت شود» مولوی جواب داد «نگران نباش شما هم شهید میشوی و پیش ما میآیی ولی با فاصله. فقط صبر داشته باش» و او صبری عجیب به خرج داد و هرگز در این وعده شک به خودش راه نداد.
سردار را شیخ فرماندهان میشناختند او در تمام جلسات شورای فرماندهی هیچ سخنی را جز با کلام قرآن یا معصومین آغاز نمیکرد آیات و احادیث باور قلبی او بود. سخنان از دل برآمده او معنویت خاصی را بر جلسات حاکم میکرد. ۲۵ ساله بود و بدون خانه و زندگی درست و حسابی با چهار فرزند که از طرف فرمانده تیپ به عنوان فرمانده گردان نمونه شناخته شده و تشویق میشود و هدیه این تشویق زیارت خانه خدا و مدینه پیامبر است، او در این سفر عکسهای زیادی از امام خمینی و رهبر معظم انقلاب که آن زمان رئیس جمهور بودند در ساک خود به طرز ماهرانهای جاسازی میکند و بیشتر عکسها را تحویل بعثه میدهد و مابقی را در بین مسلمانان سایر کشورها توزیع میکند. در همه جای تاریخ هشت ساله دفاع مقدس، جبهه به جبهه، عملیات به عملیات، خاکریز به خاکریز ردپایی از حاج میرزا را میتوان یافت، در آب و خشکی. مردی که هرگز هیچ شکایتی از سختی روزگار نکرد حتی وقتی تو پایش را از دست داد پوتینهایش، پا برای پوشیدن نداشتند. اما این برای او بهانهای قابل قبول نیست که بنشیند و نگاه کند، چنانکه بعد از بازگشت از آلمان و چند عمل سخت باز هوای جبهه میکند و میشود قهرمان گمنام حماسه مرصاد.در نهایت وعده شهید مولوی در ۱۴ فروردین ۱۳۹۹ محقق و او آسمانی میشود.خاطراتش را در کتاب آب هرگز نمیمیرد به قلم حمید حسام میتوانید بخوانید که رهبر معظم انقلاب، مولا و مقتدایش برای آن تقریظ نوشتند.