
گوش به گوش رسیده بود، منم تندی بزک دوزک کردم و رفتم دیدن گدایی که پشت دیوار کاخ سعدآباد تکیه کرده و روی زیلوی شلالدوزی نشسته.
روایت پرس- سولماز عنایتی: گوش به گوش رسیده بود، منم تندی بزک دوزک کردم و رفتم دیدن گدایی که پشت دیوار کاخ سعدآباد تکیه کرده و روی زیلوی شلالدوزی نشسته.
طفلی به امید یک قران و دو زاری آمده که آیا اعیان هنر کنند و دلشان به رحم بیاید و احسان کنند.
چشم گشاد کردم و دید زدم، دور تا دورش هیچ خبری نیست، اما با دودوتای من چهارتاش زن میشود؛ زن گدا آن هم با این هیبت و هیکل، عجیبه والا! -حالا چه کار دارم؛ شاید پیرزن خنزر پنزریهانگار روزگار بد گذشته که کارش به کاخ افتاده، طفلی حالا خوب جایی هم نشسته، اما خب اعیان و آقازاده که دل ندارند به رحم بیاید و یک قران انفاق کنند، حالا گیرم دل هم داشته باشند، اعتقاد و خدا و پیغمبر ندارند.
باید به ممدآقا بگویم، شب سر راه، یک سر بیاید، دو قران کف دستش بگذارد. «آدمه دیگه؛ گناه داره» -حالا چه کار دارم برای چی گدایی میکندخدا رحم کند به این مردم، فردا باز سر میزنم؛ یک وقت این از خدا بیخبرا بیهوا سربهنیستش نکنند، «زنی ژولیده با گردن کج و دست دراز کشته شد»، والا.بیچاره است، از چادر پاره پورهاش معلوم میکند.
زن و گدایی، برای یک لقمه نان، خوش به غیرت شوهرش که اینجا آمده و گدا شده!-حالا کاری هم ندارم شاید شوهر نداردباید خدمتکار میشد، گدایی خوب نیست، نیم ساعت دارم زاغش را چوب میزنم هیچی حتی یک قران دشت نکرده.
این همه آدم رفت و آمد، کالسکه یک طرف و پیاده یک طرف! خب؛ همتی کنید والا.کاش تبلیغ کنم، داد بزنم که به گداها کمک کنید. اگر هم زیر مشت و لگد دربانهای شاه سیاه و کبود شدم، ممدآقا یک آفرین و احنست خرجم میکند….؛ نه بابا اینجا اوضاع خیلی خطری نباید قیل و قال کرد.-حالا کاری هم ندارم شاید خیلی وقت گداست
مملکت شاه و وزير دارد اما صاحب درست و حسابی نه! اگر داشت که زن بیچاره با لباسهای جر خورده غمبرک نمیزد روی زمین جلوی کاخ شاه، به خدا دلآشوب شدم.
از بد روزگار رخت و ریخت درست حسابی هم ندارد آدم دلش خوش شود بلکه آقایان درباری فتوت کنند و آستینی بالا بزنند.-حالا کاری هم ندارم شاید شکم چندتا بچه سیر میکندیک ساعت بیشتر شده اطرافش میچرخم، دفتر و دستک هم دارد، لابد حساب دو زار و ده شاهی کمکها را مینویسد، بنده خدا حساب میکند چقدر جمع کرده، میارزیده به این آمدن و نشستن و کارتن بغل کردن.
سرکوفت و سرزنش هم که نقل محافل؛ این خانمهای ادا و اصولدار درباری زبان به دهان نمیگیرند که، از دماغ فیل افتادند و این بینوا زیر باد حرف این ادا و اطوارها کمرش میشکند.
باز دوباره نوشت! لابد سواد دارد که تند تند یادداشتبرداری میکند، یحتمل قصدش سرگرمی است، وگرنه که سواد ندارد، آدم سواددار اینجا چه میکند، اصلا به ریختش نمیآید، سواد داشته باشد.
بیسوادی هم خوب نیست، اقلاً اگر سواد خواندن و نوشتن داشت سرش کلاه نمیرفت، حالا باید غم این زن بینوا را هم بخورم.-حالا کار ندارم شاید از دهات آمده پی یک لقمه غذاقرار مدار کنم با خانمهای کلوپ، بازدید کنند، بلکه پولی جمع شود، چه میدانم، دل بیصاحب من که قرار نمیگیرد؛ مدام مثل سیر و سرکه میجوشد، معلوم نیست که «چی به چیه؟»
باید زودتر بروم که الان دربانها یقهگیرم میکنند، حالا پشت این درخت و آن درخت دزدکی زاغ سیاه چوب زدم، درست ولی از چشم نامردای چماق به دست جا نمیماند؛ فردا قشونکشی میکنند جلوی در خانه، «بعد ممدآقا گیس به سرم نمیزاره از ترس ناجوانمردا.»
لابد قشون شاه تشریف میآورند برای پرسوجو که زنت یک ساعت جلو کاخ چه غلطی میکرده که دل نمیکنده و نمیرفته.
حالا بیا ثابت کن دلش به حال یک زن درمانده سوخته اگر زیر بار رفتند! عمرا تا دمار از روزگارم درنیاروند حضرات بیخیال نمیشوند.-حالا کاری هم از دست من برنمیآیدراه کشیدم که بروم، مثلا آرام آرام که دوست و دشمن ندانند یک ساعت اینجا، بس ایستادم در کاخ.
دارم میروم؛ ولی تند تند سر میچرخانم دوباره میبینم زن مینویسد، مثل عریضهنویسی که مجال پیدا نمیکند سرش را بالا بگیرد، مینویسد و دوباره دزدکی مینویسد.شک دارم والا، جور درنمیآید، کم کم شَم کاراگاهی زریخانم گل کرده، اما بقیه کار باید فردا انجام شود. وگرنه! خودم از چاله به چاه میافتم.
فردا حوالی ظهر میآیم، ببینم چه خبر است!؟…امروز هم مثل دیروز مینویسد، یکهو کاغذ و قلمی میشود، اگر دو سه ساعت بالای سرش باشی، معلوم میکند چه خبر است! یا سواددار و گداست، یا گدای بیسواد است؛ مثلا آمده سرگرم شود، شاید هم اطوار میآید که مثلا من آدم حسابی هستم، دو کلاس سواد دارم منتها از بد روزگار کارم کشیده به اینجا و گدایی.
-حالا سواد هم داشته باشه، نوشتنش چیه!مثلا اگر بنویسد، پول بیشتر گیرش میآید؟ باید دنبالش کنم! تا دلم قرار بگیرد. باید شب با ممدآقا بیایم این طرفها چرخی بزنیم بعد هم دنبالش کنیم. والا! خانه و زندگیش معلوم کند، قصه نوشتن هم معلوم میشود.
شب و روز ندارد، کلا فقط نشسته تک و توک هم که کاغذ به دست مینویسد، این جوری نمیشود، این شک و ظن این طوری آرام نمیگیرد، این خانم هم انگار زرنگ تشریف دارد.
نه شب تکان میخورد نه روز.ولی فردا شب چه طوری ممدآقا را بکشانم کاخ سعدآباد؛ بگم آمدم دنبال ننه بابام!؟ هر شب، هر شب کاخ چه خبره! مرد خانهام هم افسون میشود اینجا، این میرود و آن یکی میآید با هزار قر و غربیله.
جرأت نمیکنم، بروم چهارتا کلام حرف بزنم، از زیر زبانش حرف بکشم بیرون، ببینم آمده چه کار؟ اگر فقط گداست این نامهنگاریها چیست؟-حالا کاری هم ندارم، من که کاراگاه نیستمبالاخره ما هم میفهمیم؛ حالا کاراگاه نشدیم، «نخوردیم نون گندم اما دیدیم دست مردم.» کاراگاهها همین جور میفهمند و مو را از ماست بیرون میکشند.
کار سختی نیست یک جو هوش میخواهد و یک ذره فضولی، مقداری نمک و فلفل زیادی برای پیازداغش.
ممدآقا اگر بداند، خانمش از چه رازی قفل باز کرده، گل از گلش میشکفد؛ آخر کار و بار درست حسابی هم نداریم که همین پرسوجوهاست دیگر. ….روز هشتم هم گذشت، باز این زن، همین جا نشسته، خسته نمیشود، خانه و زندگی ندارد، بچه چطور؟ ندارد، والا چه همتی دارد. تکان نمیخورد پول میگیرد و بعدشم تندی مینویسد.
امشب برای ممدآقا پیغام میفرستم، زودتر بیاید تا برویم پرسوجو. نه! حالا زود است! «دختر صبور باش. دندان رو جیگر بگیر. امان بده سر از کارش دربیاری بعد، عجله نکنه.» خب حالا صبر میکنم، چاره چیست.
-حالا چه کار دارم اصل و نسبش به کجاست! فقط میخواهم بدانم چه مینویسد؟… این زن ۱۰-۱۲ شب همین جا پشت هم نشسته، کم نمیآورد، من از رو رفتم بابا. باورم شد که گداست. گدایی که ایراد ندارد، نشسته یک کنجی دوزار پول دربیاورد. «ول کنم برم پی زندگیام باباجان.» از پا افتادم، پرسوجو هم حدی دارد؛ خسته شدم از بس رفت و آمدم. یقینا امروز و فردا سراغ خودم را میگیرند. شوخی ندارند با کسی، وضعیت زن بیچاره معلومه گداست.
منتها من چه کارم هر روز اینجا، هر شب اینجا!!ممدآقا هم مشکوک شده، بیخیال، پا تو کفش این زن نمیکنم، زنی ژولیده با گردن کج و دست دراز…. خب آدمیزاد که نمیتواند سرک نکشد، دست خودش نیست.
لازمه والا، سرگرمی ما زنها همین است، کار و بار دیگری نداریم. ولی بیخیال شدم، زندگی خودم را دریابم هنر کردم.-حالا چه کارهام، حتما که نباید تو همه چیز سرک بکشم….. زری شنیدی؟ یک زن مبارز ۱۵ روز جلوی کاخ سعدآباد نگهبانی داده و گدایی کرده.
بعد هم رَب و رُب ساواکیها و نفوذیها را درآورده.-ممدآقا کجا؟! جلوی کاخ سعدآباد، شیرزنی بوده، «تو این دوره و زمونه ۱۵، ۲۰ روز نشسته اونجا بیهیچ ترس و واهمهای، اصلا نترسیده.»زری! «اگر گرفته بودنش تکه بزرگش گوشش بود! میدونی یعنی چی؟»مبارز بوده، زری. مبارز یعنی با این رژیم طاغوتی سر سازگاری نداشته و از سر دلسوزی برای مردم همه کار کرده.
_ممدآقا، گدا بود؟گدا کجاست زری؟ مبارز بوده، نقل محفل مردم شده، همه ساواک دنبالش بگردند به گرد پایش هم نمیرسند.زری! «میگن، اسمش دباغ، «مرضیه دباغ»، لباس مبدل پوشیده بعد هم ۱۵ روز از خیر دیدن بچههاش گذشته ولی باز مانده و دست نکشیده.»زری! یادت بماند، روزگارِ عجیبی است، این اسم یادت بماند، بعدها ایران روی کاکل همین آدمها میچرخد.زری، یادت بماند.-ممدآقا! …..