«هنوز پارهی دل دو سه بخیه کار دارد» و این یعنی علیالاتصال بمان، بمان و خبرنگاری کن، بنگار و از غرش رعدهایی که شنیدهای تکان نخور، این یعنی از انعکاس همهمه چشمها در چشمت بنویس و دوست داشتنت را از سالی به سال دیگر ببر و بمان.
بمان و دو سه بخیه مانده را رفوگری کن؛ همچون رسول خوشخبری طوفانی بمان و خم به ابرو نیاور؛ بمان و با جادوی کلمات پاییز دلها را بهار کن.
بمان، تو که حرفت به گوش میرود و حرفها به چشم گوشت میآید و دستانت بنای ساختن دارند، بمان و بمان و بساز حتی در کوران بیمحبتیها.
تو که با رنج، همیشه ظرف و مظروف هم بودید، بمان و تراش بخور و الماس شو؛ آنقدری عجین شو با غم که درِ گوشیهایش را از بَر باشی، فریاد برنیاوردهاش را از حفظ و اشک نباریدهاش را چشم بسته خوانده باشی.
بمان، تو خبرنگار بمان حتی اگر مسؤلی بر احساسات خاکستر شدهات آبی شد و تمام شدی یا دم دیگر که میان دستهای روزگار گم شدی و پیچیده و خمیده سر از رخوت بیحد و حصر درآوردی باز همان بمان.
بمان و در بازی عقربهها و جولان بیمهریها جان مضاعف بگیر، گاهی هم اگر دلت خواست فقط دیر به دیر چنان ناپیدا شو که تا مدتها اثری از آثارت نباشد ولی بمان.
بمان دو سه بخیه را رفو کن، تمام خاطرات نیمهجانت را درون باغچه دل بکار و در انتظار شکفتن بمان، در پیچ تند حوادث ایستاده و مشحون از امید بمان. نگاشتن با امید و از امید، خواندن دارد، با طُ همه چیزِ دنیا کالبدی از امید میشود و خواندن دارد.
بمان و بیتابانه، سینهای مالامال از نفس زدنهای خبرنگاری را از بَر کن؛ بیتابانه سرزمین وجودت را با کلمات آراسته و تقلا کن تا سبز شود بعد سبزی را ضرب در شهر و کشور کن و به تماشا بنشین.
بمان و قلمات، همان دُّر مشعشع آسمان با جوهر آغشته به عشق ابدی را بچسب که داشتنش دلچسبتر از هر بهار و واجبتر از جان است.
بمان و حال خوش خدا را ترسیم کن یا نه! وسط اَمرداد یخ زدنهای پاهای پر تشویش را؛ بمان بر لبها خنده بنشان و به درونت اشک بریز.
..... میمانم، وگرنه زخمی کهنه روی دیوار دلم تا ابد حک میشود و با هر باران سر باز میکند و محنت بالا بالاها روی قله دل مینشیند. من خبرنگار میمانم.
( تعداد دیدگاه ها : 0 )