میرزای من نه! میرزای جبهه
به گزارش پایگاه خبری روایت پرس، سولماز عنایتی: ماه آخر زمستان بود ولی سرما از رمق نیفتاده و هنوز رد سوز بر سر و صورتم حس میشد، تا ساعت قرار هم ۵ یا نه بیشتر از ۵ دقیقه مانده بود که به این پا و آن پا کردن و پرسه در کوچه نه چندان بلندی گذشت. سلانه سلانه قدم از قدم برمیداشتم و مدام با بخار دهانم ابر خیال میساختم، ابری شبیه ایثار، از ایثارش خیلی شنیده بودم.
ساعت که نداشتم اما گاهی مابین بخارهای بزرگتر صفحه گوشی را روشن و عقربهها را ورانداز میکردم؛ ثانیه به ثانیه چنان کُند میگذشت که انگار راهی دراز در برابرم دارم. راستش تسلیم عقربههای پیاله ساعت شدم و یکی دو دقیقه آخر طاقتم طاق شد و انگشت سبابه را روی تک زنگ خانه سردار گذاشتم و فشار دادم. انگاری پروین خانم سلگی حاضر به یراق بود و دستم میان راهِ برگشت در باز شد. خوش رو و خنده بر لب، خوش آمدگویی گفت و مرا هدایت کرد به اتاق معروف سردار.
کنج مبل درست روبروی عکس شهدا و پاهای نیمه و نصفه میرزا خزیدم و دستان یخ کردهام را به هم مالیدم تا پروین خانم با دو سه آلبومِ قدیمیِ پوست از گوشت جدا شده به سراغم آمد. تا آمدم پیش پایش بلند شوم، دست بر شانهام گذاشت و رخصت نداد، اولین جرقه ذهنم شد فروتنی مادرانه از همانها که مادرها در برابر فرزندانشان دارند و بیچشمداشت محبت نثار قلبشان میکنند.
بعد دیوار به دیوار دلم نشست و چشم در چشمش دوختم و خیره به چین و چروک صورتش شدم.هر خط جای یک جراحت بود بر آشیانه تن حاج میرزا، خط عمیق خندهاش که دیگر هیچ انگار طومار بود از همان دردنامههای چندین و چند ساله، امان از چشمانش که به قشون تا دندان مسلح دلتنگی مجهز شده بود.
تازه اگر حکایت جنگِ چنگ آب یخ و صابون دست ساز را بیخیال شوم. خودمانیم من و نفسهای به خِسخِس افتاده پروین خانم کجاها که نرفتیم و فکرمان مسافر کجاها که نشد. مِنمِن کنان سر صحبت را باز کردم، پروین خانم دوباره به سمتم صورت چرخاند و تا اسم میرزا و رشادتهای میرزا و تاریخ ۱۴ فروردین را بردم چشمه آرام چشمش متلاطم شد و یکی دو رشته اشک بر گونهاش خزید.
حرفم را خوردم و سراغ از آلبوم خاطرات خانواده سلگی گرفتم، گوشه روسری مرتبش را از زیر چادر بیرون کشید و اشکهایش را چید و یک آلبوم به من داد و دیگری را خودش دست گرفت. دو زانوی تا خوردهام حائل آلبوم میرزا شد، آلبومی که عکس سیاه و سفید و گهگداری رنگی را قاب گرفته و با هزار و یک خاطره حالا زبان باز کرده بود.
دو سه صفحهای را ورق زدم و گوش دل سپردم به آلبوم کهنه و زهوار در رفته، جوانیهای میرزا را شناختم دوش به دوش پروین خانم.... اما نه! این عکسها راوی میخواست خودِ خودِ پروین خانم را میخواست.
دستپاچه به کلمات قلنبه و سلمبه متوسل شدم تا مبادا سیل اشکش جاری و دلش هوایی شود و شرمندگی برای من بماند. آسمان و ریسمان به هم بافتم و به مدد شهدا موضوع مصاحبه به مناسبت گرامیداشت سالروز شهادت حاج میرزا را بیان کردم، مُردم و زنده شدم الحق و الانصاف که کار سختی بود. هر چند که پیشبینیام هم تمام و کمال درست از آب درآمد و پروین خانم به هق هق افتاد و گفت «میرزا همه کَسم بود، میرزا عزیز دلم بود».
ابرو گره کردم و با زور و زحمت به آسمان چشمانم فهماندم الان وقتش نیست صبوری کن، اما یکی دو دوری که عقربهها در تعقیب و گزیر هم بودند اشک کلام شد و بر زبان سکوت جاری.
انگاری آبی بر آتش دلتنگی پروین خانم ریختند بیسوال و جواب من گفت «اینجا من و میرزا برای اولین بار مشهد رفته بودیم و عکسی به یادگار گذاشتیم، میدانی دخترم؛ من عاشق عکس بودم و روزهای اول جنگ که میرزا رخت رزم پوشید، دوربینی برایم آورد و گفت از خودت و بچهها عکس بگیر و بفرست تا دلِ تنگم باز شود.
من هم پس و پیش لباس مرتب و اتو کشیده تن بچهها میکردم و دکمه را فشار میدادم و با یک نامه برای میرزا میفرستادم، او هم قول داده بود برای ما عکس بفرستد اما من وفادارتر بودم.
این هم عکس من و میرزا و مادرم و بابا خدامراد است، نمیدانم از کجای خاطراتم بگویم، از غم نبودن میرزا که هیچ وقت کهنه نشد یا تن آش و لاشش وقتی زخمی و رنجور به خانه برمیگشت.» میان حرفش پریدم و گفتم پروین خانم روزهای اول جنگ و تصمیم حاج میرزا یادت هست، قبل از شنیدن جواب، دوباره گفتم اصلا از اولِ اول بگویید.
آهی از بیخ دل کشید، به بلندای الوند بعد انگشتان خستهاش را روی عکسهای میرزا لغزاند و همه صبوریها و تنهاییها و دلتنگیهای زنانهاش را با یک نفس در یاد جا داد و گفت «۱۴ اردیبهشت سال ۵۷ عقد کردم، من ۱۴ ساله و میرزا ۲۲ ساله بود، زندگی را با عشق در اتاق نقلی خانه مادرشوهر شروع کردیم.
کار میرزا رنگ آمیزی خانه بود و برای تامین مخارج به تهران میرفت یعنی از همان هفته اول بعد ازدواج دوری از میرزا و تنهایی تقدیرم شد، وقتی میرفت غم در دلم لبالب میشد و وقتی برمیگشت گُل از گُلم میشکفد.مابین همین رفتنها و آمدنها فهمیدم میرزا در تهران به صف مبارزان پیوسته و جلوی طاغوت ایستاده، هم نگرانش میشدم و دلم هوری میریخت هم به میرزای خودم افتخار میکردم.
شب و روزهای بدون میرزا با بار در شکمم گذشت و شهریور ۵۸ اولین فرزندمان به دنیا آمد، مصطفی ۶ ماهه بود که دوباره باردار شدم؛ دقیقا بحبوحه شروع جنگ تحمیلی و حمله صدام، داد از جنگ و رخت رزم میرزا و بیقراریهای من.
میرزا قرار بیقرارهای من بود و حالا سر از منطقه و خط مقدم و جنگ درآورده بود، او رفت و دل صد تکه من جا ماند با قطار غم و غصه. میرفت و میآمد ولی بیشتر میرفت و کمتر میآمد، ماهی یک روز یا فوق فوقش دو روز به ما سر میزد و دوباره ساکش را آتش میکرد و علی از تو مدد. روزی که زینب بچه دومم به دنیا آمد میرزا پیشم بود اما هنوز یک روز از تولدش نگذشته بود که راهی منطقه شد تا اولین مجروحیتش.
روزگار گذشته است دقیق نمیدانم اما به نظرم سال ۶۰ سرپل ذهاب مجروح و باند پیچی شده آمد خانه و دلم را ریش کرد. خودم بر بالینش پرستاری کردم، هفتهای به بودنش دل گرم بودم که میرزا شال و کلاه کرد و عازم شد. بار دیگر چهار ستون تنم به لرزه افتاده، اگر دوباره زخمی شود اکر دیگر نیاید یا نباشد چه کنم؟ فکر شهادت میرزا جانم را به آتش میکشید و فقط گرمای نفسش این آتش را خاموش میکرد.
زندگی در روستا و رتقوفتق امور با دو بچه نو پا، دور از مادر برایم سخت بود، با بردار شوهر و همسرش در نهاوند خانه مشترک گرفتیم و طبق معمول میرزا نبود. سال ۶۱، سلمان فرزند سومم به دنیا آمد و منِ کم سن و سال با سه فرزند صف نفت و نان میایستادم و بار زندگی را دست تنها به دوش میکشیدم.
به وقت آژیر قرمز هم دردانههایم را زیر چادرم میگرفتم و از آنها محافظت میکردم. هر وقت میرزا میآمد و چشمم به جمالش روشن میشد بیاختیار اشک میریختم و از نبودنهایش گلایه میکردم، میرزا هم به ابوالفضل(ع) قسم میخورد که هیچ کس را با جبهه عوض نمیکند؛ بعد میگفت پروین خانم باید خودت را برای شهادت آماده کنی.
شنیدن واژه مقدس شهادت گریهام را به سیل میرساند و میگفتم میرزا تا زمانی که کنار من هستی از شهادت نگو طاقت ندارم، میرزا هم خندهای میکرد و میگفت «ها پس بگو چرا دعاهایم برای شهادت جواب نمیدهد و از رفقایم جا ماندم».سهم ما از میرزا دیدارهای دیر به دیر بود، این نبودنها با بافتن شال و کلاه برای رزمندهها و تار و پود زدن بر دار قالی میگذشت، گاهی هم با مادرم و برادرم امیر وقت میگذراندم و بچهها در آغوش دایی امیر دلتنگی دَر میکردند.
در این سالها همان خانه اشتراکی آتش گرفت و سوخت ولی میرزا نبود، بچهها مریض شدند ولی میرزا نبود، وضع حمل کردم و فرزند چهارمم فاطمه به دنیا آمد ولی میرزا نبود، اثاثکشی میکردم ولی میرزا نبود، با ضرب وام و قناعت خانه ساختم ولی میرزا نبود، چشمم به در خشک میشد اما از میرزا خبری نبود.
مجروحیت دوم و سوم و چهارم هم سال به سال و عملیات به عملیات تحفه میرزا از جنگ بود، هر بار قامتم خم میشد و در خودم فرو میریختم اما دم نمیزدم برای رضای میرزا و خدای میرزا.
میرزای من نه! میرزای جبهه که گذارش به خانه میافتاد رنجورتر و لاغرتر بود از دفعه قبل و من درمانده چشمان خستهاش میشدم.
آژیر قرمز و بمباران نهاوند هم تمامی نداشت و زیرزمین مأمن من و بچههای قد و نیم قدم بود، امیر هم گاهی به ما سر میزد و غم دلتنگیمان را مرهم میشد تا ساز رفتن به جبهه زد و رفت. چند باری رفت و آمد، پیش حاج میرزا سلگی فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع) رخت رزم پوشید.
آخرین اعزامش شهریور بود، کتابهای کلاس نهم را جلد میکرد که عین کفتر جَلد دوش به دوش محسن امیدی رفت و با تلفن از مادرمان حلالیت گرفت. روز و هفته و ماهش را نمیدانم تا مارش عملیات از رادیوی همیشه روشنم بلند شد، دلم مثل سیر و سرکه جوشید و لحظهای تمام صحنههایی که با امیرم داشتم مثل سریال از جلوی چشمانم گذشت.
چیزی نگفتم به خاطر مادرم اما حالم غریب بود، سر صبح میرزا رسید خانه و گفت بریم بیرون کارت دارم. هول و ولا داشتم و چادری سر کردم و زدم بیرون، میرزا هم پشت فرمان از شهادت گفت و اجر خانواده شهدا؛ میدانستم امیر طوری شده، شیون به پا کردم و به پهنای صورت اشک ریختم.میرزا گفت پروین خانم، هنوز معلوم نیست اما به احتمال زیاد شهید شده چون امیر و محسن از عملیات برنگشتند.
داغ امیر مفقودالاثر برای منِ خواهر آتشی بود که هیچ وقت خاکستر نشد.بعد از حجله امیر، میرزا دوباره رفت. من هم شبها با عکس میرزا درد دل میکردم و روزها پا به پای بمباران بعثیها زَهله میترکاندم. سه ماه از رفتن امیر میگذشت و غم مزار خالیاش جگرم را میسوزاند که دردی از جنس رفتن پدر دچارم شد و بابا خدامراد زیر آوار بمباران نهاوند شهید و دلم تنور شد.
طاقتم تمام شده بود، خدایا جنگ و دشمن بعثی و داغ روی داغ تا کی؟ غم دنیا در چشمانم خانه کرده بود که اول صبح تلفن به صدا درآمد، از رفقای میرزا بود و تند تند احوال میپرسید، شیون به پا کردم که میرزا شهید شده، تو را به خدا راست بگویید.
گفت، میرزا مجروح شده و در بیمارستان تبریز است؛ غم، داستان جدید سر کرده بود، خانه دور سرم میچرخید و به خدا التماس میکردم، خدایا! دست و پایش را بگیر ولی خودش را برگردان بعد ابوالفضل(ع) را قسم دادم به همان دو دست بریدهاش.
عازم تبریز شدیم، راهی که برای من تمام نمیشد، قلبم تیر میکشید و چهره امیر و بابا خدامراد و میرزا جلوی چشمم بود تا بالاخره رسیدیم. سر و صورتش را بوسیدم و قربان صدقهاش رفتم، نیم نگاهی به قامتش کردم و دیدم این میرزا، میرزای من نیست.
او قامت کوچک کرده و پاهایش را جا گذاشته بود، دوباره دنیا آوار شد بر سرم، میرزا بدجور آسیب دیده بود و به تهران منتقل شد، من و بچهها کوله بار سفر بستیم پی او.۱۸ روزی در بیمارستان تهران بستری بود و هر روز ساعت ملاقات، من و بچهها زیر پر و بال میرزای کوتاه قامتم جمع میشدیم تا اعزام به آلمان و باز هم قصه تکراری دوری من از میرزا شروع شد.
تک و تنها به آلمان اعزام شد و من هم پابند تلفن خانه شدم تا میرزا زنگ بزند و با صدای لرزان و غمآلودم جمله معروف همه کَسم و عزیز دلم را بشنود و دلش باز شود.این هم گذشت و میرزا با دو پای مصنوعی باز هم راهی جبهه شد و در عملیات مرصاد گُل کاشت. وقتی آمد پاهای وصله و پینهاش خونریزی کرده بود، چشمم که به پاهایش افتاد درد سینهام اندازه دنیا شد و از هوش رفتم.»
خیلی از دقایقی که پروین خانم چشم به آلبوم داشت و یاد شهدای زندگیاش را مرور میکرد بیصدا بغض قورت میدادم و گوش میکردم اما پای امیر که میان آمد نمنم آسمان چشمم ساز باران کوک کرد و خواهرانه با هم گریستیم.
ولی آخرین خاطره پروین خانم ختم میشود به ۱۴ فروردین سال ۹۹ و ریه آغشته به گازهای شیمیایی و پرواز سردار حاج میرزا محمد سلگی؛ حاجی کار خودش را کرد و به یاران شهیدش پیوست.
پایان
کد خبرنگار: 1408
در نشست گلگشتی در شاهنامه مطرح شد:
«از سیاحت در یک حماسه» چالشی برای آراء شاهنامه پژوهاندر سوگواره ادبی «روز وداع یاران» استان همدان مطرح شد؛
شهید رئیسی انسانی مهربان و ارزشی بود
( تعداد دیدگاه ها : 0 )