دلبری ماهی سه دُم
به گزارش پایگاه خبری روایت پرس- سولماز عنایتی: حوالی ۱۰ سالگیام خم کوچههای محوطه بنیصدر را پی مادر میدویدم و قدمهای بلند و تیزش را با چشم دنبال میکردم. گهگداری چادرش گرفتار نسیم نوروز میشد و من چشم از قدمهایش میگرفتم و سِیر اوج و فرود چادرش را سی میکردم.
گل تابدار چادرش نشانه بود تا گم نشوم، ولی امان از روزی که گل چادرش مشابه دیگری درمیآمد و منِ سر به هوا و حیرانِ جمعیت به خیابان ریخته و سور و سات عید، مادر بچه دیگری را دنبال میکردم و انگار که بویش به مشامم نرسیده باشد به خودم میآمدم و دور تا دورم را دید میزدم و گوشه بادامی چشمم اشکی میشد.
اشکِ هول و ولای گم شدن به صدای بلند مامان مامان بدل میشد و انگار او کنجی چشم خیره کرده باشد پی جگر گوشهاش، پیدایم میکرد و اشک همانجا، همان گوشه بادامی خشک و چادرش سفت مشت میشد، دوباره شنگول گامهای کوچکم را با قدمهای بلندش میزان میکردم.
خم کوچه اما تمام که میشد، عطر نوروز تا تهِ ته دماغ فِر خورده از لحظه هرچند کوتاه گم شدنم را قلقلک میداد؛ محوطه بنیصدر قدر چشم بر هم زدنی فاصله داشت تا میدان مرکزی و ششگانه خیابان فرش شده زیر پاهای آدمیان به نوروز رسیده.
هر چه بیشتر به میدان امام نزدیک میشدی دماغت پرتر میشد از بوی عید، از بوی سنبل و سمنو؛ قد و قواره ۱۰ سالگیام تا آرنج مادر بود و گل تابدار چادرش لابلای انگشتان مشت شدهام، تاب برداشته بود ولی کیف میداد خیابانهای فرش شده با سیب قرمز و آذینبسته به تنگ بلورین ماهی و گندم چشمنواز حتی همین پایین، با همین قد و قواره نصفه و نیمه کیف داشت.
طواف دور میدان امام و برخلاف عقربهها چرخیدن همین پایین کیف داشت، حتی وقتی مجبور میشدی گردن بکشی و فاصله بل و باریک بین آدمها را پیدا کنی و ماهی سه دُم قرمز تازه به بازار آمده را قاب بگیری.
همین اول کاری، دلم میرفت برای یکی از همان ماهیهای سه دُم خیلی قرمز، مادر میگفت "اگر الان بخری خسته میشه هی تو تنگ بالا پایین میپره، آخرش ماهی بخر"، اما حرفش به گوشم نمیآمد و دلم گیر کرده بود پی ماهی سه دُم.
اولین خرید عیدانه میشد تنگ آبی و ماهی سه دُم و چند سنگ رنگی تهِ تنگ، دلم آرام میگرفت و دو دستی سفت میچسبیدم به تنگ بلوری و دنبال مادر و چادر گلدارش تندتند میدویدم.
پاهای کوچک و کتونیهای سفید و زردم از پی هم میپیچید و یک سره چشمم خیره به تنگ بود، فقط گاهگاهی سر بالا میکردم و گل چادر مادر را دید میزدم، گل مشکی کمی براق، سوسو میکرد و این یعنی او همین جاست.
بعد دوباره چشم میدوختم به چشمهای ریز ماهی قرمز سه دُم و پاهایم به هم میپیچید و آبِ تنگ لب میزد و دلم هُری میریخت.مادر حواسش جمع من بود و میگفت "به غیر از ماهی چی میخوای برای سفره هفتسین"، بابا یادم داده بود که من سین هفتم سفره نوروزم. به مدد دستهای کاسه شده و انگشتان چسبیده به تنگ شمردم و گفتم "۶ تا سین دیگه باید بخریم".
هنوز طواف یک دور میدان تمام نشده بود که مادر گفت "سبزه ریختم، سکه هم داریم، سماق هم که تو خونه هست، بریم سراغ بقیه"، سیب سرخ هفتسین میشد مقصد آن روزهای ۱۰ سالگیام. لپهایم گل میانداخت و سرخی سیب باز دلم را هوایی میکرد، چیزی در من غلیان داشت که نمیدانستم چیست.
چیزی شبیه غنج رفتن دل، حسی شبیه فوارههای حوض خانه مادربزرگ که بالابلندی میکردند و برای به آسمان رسیدن از هم سبقت میگرفتند. شوق داشتم برای رسیدن به نوروز و چیدن سفره هفتسین وسط هال روی لچک ترنجهای لاکی جهزیه مادر.
و اما بین هزار هزار تا سیب سرخ، یکی چشمم را میگرفت و همان یکی که از همه سرختر بود را برمیداشتم و دیوار به دیوار تنگ بلورین میچسباندم و آهنگ رفتن کوک میکردم، مادر میگفت "سیبت رو بده بزارم تو کیفم یا تو کیسه میوهها"، ولی مرغم یک پا داشت و به خیالم همه سینهای هفتسین را باید خودم میبردم، ذوق و شوقم جدی بود اما توانم یحتمل کافی نبود و دستان کوچکم یاری طلب میکرد.
هنوز پاها و کفشهای کتونی سفید و زردم به هم میپیچید و نگاهم روی ماهی قرمز قفل بود؛ با سیر و سمنو میانهای نداشتم، ولی سین داشت و واجب بود، کوچکترین بوته سیر تازه و کاسه لعلین سمنو را به دست مادر دادم و مشغول طواف بودم، با کلی صدا، دستهایی که روی گوش مینشست و فریاد میزد که "آهاییی عید اومده و عید اومده ....".
همین وسطها، دوش به دوش بساط خرید و فروش اسباب عید، عمو نوروز، نوروز میخواند و قرمزی لباسش باز دلم را کوک و رقص نوروز همان حس عجیب دوست داشتنی در من غلیان میکرد.
راستش چادر گلدار، سرخی سیب و ماهی سه دُم، نوستالژی همیشگی نوروز است برای دهه شصتیها.
پایان
کد خبرنگار: 1408
در نشست گلگشتی در شاهنامه مطرح شد:
«از سیاحت در یک حماسه» چالشی برای آراء شاهنامه پژوهاندر سوگواره ادبی «روز وداع یاران» استان همدان مطرح شد؛
شهید رئیسی انسانی مهربان و ارزشی بود
( تعداد دیدگاه ها : 0 )